شروع هر چیزی را گم می کنم مانند خواب مسیری پیدا می کنم از روزمره که هر لحظه منتظرم شکسته شود فاصله بین خواب تا روزمره را با رویا پر می کنم: من، بالای برج سنگی قدیمیِ قلعه ای، رو به روی دشت وسیع و سبز اینطرف رودخانه ای که مرز را تعیین می کند نگهبانی میدهم و به تو فکر می کنم که آنطرفِ رودخانه، در سرزمین ممنوعه، آواز می خوانی و می رقصی آواز قلعه سنگی نگهبان این قلعه منم و بودنم در اینجا فریاد میزند:زنده باد قلعه! زنده باد رودخانه! زنده باد رویا! به بهانهی تولد بعدی
آخرین صحنه ای که من قراره ببینم چیه؟
عاشقانه های نا نوشته
کنم ,قلعه ,زنده ,باد ,رویا ,سنگی ,می کنم ,زنده باد ,ممنوعه، آواز ,سرزمین ممنوعه، ,در سرزمین
درباره این سایت